*~*~*~*~*~*~*~* مانتوی سفیدمو از روی ستِ لباسِ سبزِ اتاق عمل تنم کردم و لیوان نسکافه به دست از اتاق عمل زدم بیرون، روی صندلی های انتظار چشمم خورد به یه پیرزن تسبیح به دست که عین تصوراتم از مادربزرگای کتاب قصه ها بود مثل همراه بیمارای دیگه ندویید سمتم که از حال و روز بیمارش بپرسه، حتی سرشو بلند نکرد نگاهم کنه، جالب شد برام خودمو زدم به بی تفاوتی و رفتم و نشستم کنارش، دریغ از یه گوشه ی چشم اما صدامو صاف کردم و پرسیدم: مادرجان مریضتون توو اتاق عمله؟!؟ بالاخره رضایت داد نگاهم کنه، سراپامو برانداز کرد و گفت: یه نیم ساعتی میشه که شروع شده عملش، دکتری؟!؟ مقنعه مو صاف کردم و گفتم: هوشبرم پوزخند زد: همه شون یکین، همه تونم عین همین همه تون نگاهتون غرور داره، خیلی درس خوندی؟! خیلی با سوادی؟!؟ خیلی جدی منتظرِ جوابم بود، نگاهش اعتماد به نفسمو میگرفت ازم، به تته پته افتادم: خب من هنوز دارم درس میخونم، خیلی که نه یعنی خب با سواد که هستم یعنی سواد دارم، یکم فک کنم یعنی خودمو جمع و جور کردم و نفسمو با صدا دادم بیرون و سعی کردم خونسرد باشم مشکل مریضتون چیه؟!؟ خندید: غرور امثالِ تو آب دهنم خشک شد از هولِ گناهِ نکرده داشتم با تعجب و استرس به نیمرخ آروم پیرزن نگاه میکردم که زبون باز کرد: فامیل دورمه دخترک، یه چند وقت پیش شکمش غیر طبیعی بالا میاد، انگار که حامله ست داداش برادارای خوش غیرت و دکتر مهندسش نه که خیلی سرشون میشه و با سوادن، دختره رو به جرم گناهِ نکرده خوبِ خوب میزنن و با لباس پاره و سر و روی زخمی از خونه و دیارش میندازن بیرون، که مبادا توو اون شهرِ کوچیک بی آبروییش دامن اونارم بگیره منِ پیرزنِ بی سواد که نمرده بودم، خبردار که شدم خودم از روستا پاشدم رفتم شهرو هرچی لایقشون بود بارشون کردم و دختره رو آوردم پیش خودم. دکتر که بردمش معلوم شد توده داره توی شکمش، بزرگترین سرطانی که استادت قراره از دل و جونِ کسی دربیاره آب دهنمو به زور قورت دادم، عجب سرگذشتی باز یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت: این همه مشق و مدرسه، این همه خرج و برج، فقط بلدین شعار بدین و ادای باکلاس بودن در بیارین، همه تونم خوبین الحمدلله، بدِ روزگارتون منم فقط با سوادین مثلن؟! به چه درد میخوره وقتی هنوز یاد نگرفتین قضاوت نکنین؟! به چکار میاد وقتی یادتون ندادن نباید پیش داوری نکنین؟!؟ شماها هنوز یاد نگرفتین نشینین جای خدا، چی یاد گرفتین خودِ خدا میدونه الانم که غیر من پیرزن ماشالا ماشالا همه تون درس خونده این والا بخدا غرور نداره این دوزار سواد که استفاده شم نمیکنین... سعی کنین آدم باشین، آدم اینه که مهمه اینه که ارزش داره اینه که گوهر نایابه اینارو گفت و بی توجه به قیافه ی دیدنی من دوباره مشغول گردوندن تسبیحش شد، فکر کنم همه ی حرصشو خالی کرد سرِ من و دلش خنک شد چیزی نداشتم که بگم، الکی نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: من دیگه باید برگردم سر عمل، خدا صحت بده به مریضتون، با اجازه نفهمیدم اصلا جوابی بهم داد یا نه، توی راه نسکافه ی تلخ و سرد شده رو مزه مزه کردم و سعی کردم به خودم دلداری بدم که من مثل بقیه نیستم خیرِ سرم، یه کم فرق دارم، اما *~*~*~*~*~*~*~* طاهره اباذری هریس
*~*~*~*~*~*~*~* داشتم با دقت نگاهش میکردم ببینم با یه مشت میتونم دندوناشو بریزم توی دهنش یا نه یکی بگه من دقیقا داشتم چه غلطی میکردم رو به روی این آدم توی این کافه ی لعنتی و مهم تر اینکه چرا مجبور بودم به چرت و پرتاش گوش بدم و لبخند بزنم و هیچی نگم... ای لعنت به هرچی رودروایسیه عزیزم تو داری به همه چی با عینک بدبینی نگاه میکنی، تو داری همه ی آدمارو، همه ی عشقا و احساسارو پیش داوری میکنی، قضاوت میکنی، باورم کن، باورم کن و بذار نشونت بدم عشق واقعی وجود داره، احساس من به تو فرق داره، اینو از همون بار اولی که دیدمت فهمیدم درسته داشتم خر میشدم ولی نه اونقدری که توو دلم نگم جون عمه ات انقدر توی شعرات و قصه هات از خیانت و شکست گفتی که باورت از همه ی عاشقانه های دنیا این شده، بدبین شدی، ولی استثنا همیشه هست، نباید خشک و ترو باهم سوزوند نگاهشون کن تورو خدا با دست اشاره کرد به دختر و پسر میز کناری، نگاهشون کردم، خیلی جیک توو جیک و رمانتیک نشسته بودن و فضا خیلی معنوی بود بینشون اصلا!!! عاشقای خوبی به نظر میرسیدن... از دور البته اینا عاشقن، عشق وجود داره، چه قبول کنی و چه! و همیشه م برنده ست... الان این من نیستم که باهات حرف میزنم، اینا حرفای قلبمه، میخوام اونی که عاشقش میشی و میشه عشق اول و آخرت من باشم، بهم فرصت بده، به جفتمون فرصت بده تا یه روزی مثل اون دوتا باشیم...عاشق، جوری که همه حسادتومونو کنن، جوری که از دورم معلوم باشه عشقمون دوباره نگاه کردم به اون دختر و پسر و با خودم گفتم شاید من اشتباه میکنم، هنوز عشق هست و شاید این آدمی که جلومه همونه که نشد فکرمو کامل کنم، دختره از جا بلند شد و از پسره دور شد با ناراحتی، صورت پسره رو اشک خیس کرده بود، زد زیر هرچی رو میز بود و اسم دختره رو داد زد دختر توجهی نکرد و هنوز داشت میرفت، پسره صندلیشو انداخت و چند قدم رفت دنبالش و بعد انگار که بیحال شد نشست رو زمین و زد زیر گریه، بلند، آاخ از گریه ی مرد!!! دختر بی توجه به گریه هاش از پله ها پایین رفت همین که از دید خارج شد دخترک، پسره سریع بلند شد و اشکاشو پاک کرد و لباساشو تکوند و صندلی رو صاف کرد و روبه صاحب کافه بلند گفت که همه ی خسارتشو میده برگشتم و با لذت به دهن بازمونده ی آدم روبه روم نگاه کردم و با یه لبخندِ سی و دو دندون مشخص گفتم: خب داشتین میگفتین خودشو جمع کرد و به زور خندید: چه چیزایی میبینه آدم توو این دور و زمونه! ولش کن اون حرفارو، با بستنی موافقی؟!؟ از ته دل خندیدم، مگه میشه با بستنی مخالف بود؟!؟ *~*~*~*~*~*~*~* طاهره اباذری هریس
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ میروی؟! یک استکـانِ چـای مـهــمـان کـن مـرا بـعـدا بــرو گـوشـه ای آباد مـانـده، خـوب ویـران کـن مـرا بـعـداً بــرو بــاز رو مـیـگـیـری از دیـوانـه ات بـا ابـرها، رحـمـی کـن و از سـرِ خــط مــاهـتـابِ مـن، پـریشان کــن مـرا بـعـداً بــرو بـی خـبـر نـگـذار بــاشـد یـک نـفـر هـم از مـن و از رازِ مـن بـــاش و رسـوای تــمــامِ آشــنــایـان کــن مـرا، بـعـداً بــرو انـدکـی جـان مـانـده در رگ های امـّیـدم، بـمـان و بـیشتـر خـسـته از شک و یقین و کـفـرو ایمان کن مـرا بـعـداً بــرو از تو ردی و نشانی دیده هرکس شعر من را خوانده است شـعــرهـا را کـرده ای انـکـار، کـتـمـان کـن مـرا بـعـداً بــرو گـفـتـه بـودم حـرف از رفـتن نزن، حالا که حرفش را زدی صـبـر کـن، اول درون خـاک پـنــهـان کــن مـرا بـعـداً بــرو الــتـماس آخــر مـن بـود، کــردم جـفـت کــفـشـت را ولــی مـیـروی یـک اسـتـکـان چـای مـهـمان کن مـرا بـعـداً بــرو ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ طاهره اباذری هریس
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم